عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

اولین سفر به شمال

سلام ایلیای بزرگ من چهارشنبه دهم مهر ماه واسه اولین بار رفتیم سفر به چندتا شهر شمالی... زیاد رفتیم سفر اما این اولین سفری بود که من و تو و باباجون تنهایی رفتیم سفرمون رو صبح چهارشنبه شروع کردیم ........... ................ .............................. وقتی رسیدیم ساری رفتیم مهمانسرا و ساک هامون رو گذاشتیم بعد هم رفتیم ساحلٍ فرح آباد نمیدونم واست نوشته ام یا نه اما عااااشق آب و حمومی اونجا هم با دیدن اونهمه آب متعجب شده بودی اینجووووری :  از دیدن آب خوشحااال شده بودی و هیجان زده، از تو بغلم خودتو خم میکردی به طرف آب... هوا گرم بود و شرج...
28 مهر 1392

یازده ماهگیٍ شیرین

رسما راه افتادی پسرکم الان ده روزی میشه که ندیدم چهار دست و پا راه بری رکورد زدی کوچولوی من دو ماه قبل از تولد یک سالگیت راه افتادی یه ماهی هست که به سرعت نور از پله ها بالا میری و کلا مهارت های بدنیت زودتر از موعد کامل شدن برات از شمال کفش خریدیم چون هیچکدوم از هشت جفت کفشی که عزیز واسه سیسمونی داده بود اندازه ات نیست الان چند روزیٍ تو خیابون و حیاط کفش پات میکنم و دستت رو میگیرم و راه میای باهامون وقتی بهت میگم مامانی دست بده متوجه میشی و دستت رو میاری بالا و دستم رو میگیری گاهی وقتا اعتماد به نفست میره بالا و دستت رو از تو دستم در میاری تا هر طرفی دلت میخواد بری!!! یاد گرفتی وقتی با کس...
21 مهر 1392

اولین جشن عروسی

ایلیا جونی شنبه سی ام شهریور ماه عروسیٍ دختر عمه ی مامانی جون بود و اولین جشن عروسی که تو شرکت کردی تو تالار آروم بودی... تو چند ماهٍ اخیر چندباری رفته بودیم تالار واسه مراسمای مختلف (کربلایی و مکه و...) بزرگترین مشکلت با اینطور مراسم ها اینه که تو رو از من میگیرن و دست به دست میکنن و تو هم که اصلا با کسایی که نمیشناسی راحت نیستی ناآروم میشی و یه جورایی مراسم هم به من هم به تو سخت میگذره یادمه پنج یا شش ماهه بودی برا ولیمه ی مکه ی عمو فتح الله (عموی من) رفته بودیم همه با ذوق و شوق تو رو از بغلم میگرفتن و بازیت میدادن که یکدفعه بغضت ترکید و من مجبور شدم اون شب رو زمین بین صندلی ها بشینم و ت...
5 مهر 1392

پسرک پاییزی

پسرک پاییزی ام سلام همیشه عاشق پاییز بودم، همیشه بوی پاییز دلمو میلرزوند، همیشه برگای زرد پاییزی به نظرم قشنگترین نقاشیٍ عالم بود و حالا که فصل پاییز، فصل توء بیشتر از همیشه به نظرم قشنگه چیزی تا اولین سالگرد تولدت نمونده کمتر از پنجاه روز! چقدر زود میگذره زمان! یه وقتایی که تو رو میگیرم تو بغلم دلم میخواد زمان متوقف بشه تو توی بغلم، سرت رو شونم و دستای کوچولوت دور گردنم... میدونم میرسه روزی که دیگه دلت نمیخواد تو رو توی بغلم بگیرم و میگی: مامان من بزرگ شدم! حتی اون روز هم لذت بخش و شیرین خواهد بود دوستت دارم   ...
2 مهر 1392
1